نوشته ناصر کرکوکلیwww.alturkmani.com

ترجمه جمال الدین صحنه

عصر یک روز گرم، باران باریده بود و عطر خاک قلعه کرکوک در فضا پخش شده بود من و مادرم از خانه خاله بیمارم بر می گشتیم مادرم محکم مچ دستهام را گرفته بود که نکند  در آب کثیف جدول بیفتم و من دائم  از دست مادرم فرار می کردم و در حالی که یک جفت کفش مندرس به پا داشتم از جویها می پریدم تا مادرم مجبور شود  همانند  عید سه سال پیش من را در زیر روپوش خودش حمل کند . من در آن شرایط کمیاب از زیر روپوش مادرم  ابرها را زیر نظر داشتم که غیب می شدند و ناگهان از بالای دیوار خانه ها واز لابه لای سطح  کوچه ها حرکتشان را از سر می گرفتند من با پریدن خود با آنها مسابقه می دادم و عمد اً توی آب باران می رفتم تا شاید دلش به حالم بسوزد و من را با خودش ببرد ولی تلاش بیهوده ای بود  و من همانطور که مادرم می گفت  الآن دیگر بچه چهار ساله بودم.

 و  دیگر بچه شیره خواره ای نبودم که بخواهم در آغوش او  و در زیر روپوشی که بوی تند نان تنور را می داد  جا خوش کنم  ، ناگهان و در چند قدمی خودمان یک پرنده خیس شده از آب باران را دیدیم.که به گوشه دیوار سستی پناه آورده بود رنگش خاکستری بود نا امید بود ودر ناحیه سینه و گردن  پر هایش کنده شده بود  دمق بود و یک نخ سبز رنگ بلندی به پایش بسته شده بود با اشتیاق و در عین حال با احتیاط به طرفش دویدم ولی مادرم با گامهای بلندش  قبل از من به او رسید و با مهربانی  پرنده را توی دستانش گرفت و در حالی که به من اشاره می کرد  به خانه بروم   آن را داخل روپوش خودش گذاشت.من شادمان از این غنیمت غیر منتظره به دنبال او راه افتادم پاهایم از باران پاییزی که قطرات نقره ای خود را بر روی برگهای درختان برجای گذاشته بود و از لابه لای آنها درخشش شعاعهای خورشید بی نظیر بود سر می خوردم....باران بند آمد...!

توی خانه ،مادرم، گِلهای روی بدن پرنده را تمیز کرد و پارچه ای را  روی او کشید و شروع کرد به باز نمودن نخی که حلقه ای از خون لخته شده را در پای او برجای گذاشته بود، مادرم خواست که پرنده در اتاق خانه مان  روی پای خودش بایستد،ولی آن تلو تلوی خورد ،و در حالی که بال چپش را که دو پر بلند آن را با یک شیء برّنده ای بریده بودند  به دنبال خود می کشید  به پهلو ی خود دراز کشید.مادرم  دلش خیلی به حالش سوخت.

....بچه های شیطان تنها به بستن پای حیوان بسنده نکردند  بلکه بالش را نیز شکسته اند ..!!

من سریع یک تیکه نان خیس کردم  پرنده همین که نان را دید روی پاهاش ایستاد و تند تند شروع به نوک زدن نان از دست من  ،بلکه بهتر است بگویم قورت دادن آن کرد   .این کار پرنده انگشتانم را قلقلک می داد  .به همین جهت  کمی دیگر به آن نان دادم ،صدای عجیبی از خودش درمی آورد سپس در حالی که دو پر شکسته خودش را به دنبال خودش می کشید  به گوشه ای از اتاق رفت  به پهلوی خودش دراز کشید و با چشمان خواب آلوده و خماری خود ما را زیر نظر گرفت....!!

بعد از چند هفته حال پرنده کاملاً خوب شد ،ومغرور از  پرهای زیبا  وچشمان صورتی رنگ درخشانش و در حالی که گردنش کمی می لرزید در طول اتاق قدم می زد .به هر چیزی که از جلویش در می آمد نوک می زد ،و با همان پرهای شکسته به ایوان خانه می آمد تا در حیاط بزرگ آن گشتی بزند ،خوشحالی من حد و مرزی نداشت تا به این حد که من همه نزدیکان و قولی را که پدرم به من داده بود که قبل از عید کفش نوی را برایم بخرد و اینکه آواره و سرگردان در تراس خانه می نشستم را فراموش کردم،کار من فقط زیر نظرگرفتن  تمامی حرکات پرنده و کنار گذاشتن هر چیزی که مانع این لذتی که از ناشناخته به سویم آمده بود  شده بود ،  ، و این مسئله منجر به یک دوستی شگفت انگیز و دوست داشتنی در بین ما شد،و همین طور پرنده  دوست داشت کل روز را با من  سر کند ، غالباً کنار من می خوابید ،به دورم می چرخید  دانه را از دستم می ربود ، تا زمان خسته شدنش و رفتنش به لانه  ای که از مقوا برایش ساخته بودیم  روی شانه های من می نشست و در حالی که گردنش را روی سینه اش گذاشته بود   با نگاههای گرم خودش مراقب حرکات من بود .

روزها گذشت بچه های همسایه برای دیدن این پرنده عجیب به خانه ما می آمدند تا این که موضوع را دلال مشهور پرنده ها در محله ما یعنی (حسون قلاج )فهمید او یک پیرمرد بدجنس و بد اخلاقی بود(این طور که مردم می گفتند)   برای رسیدن به هدفش از انجام هیچ  کار بدی کوتاهی نمی کرد ،یک زیر پوش پوسیده  که با کمربندی بسته می شد   زیر روپوش خودش می پوشید، در بازار پرنده فروشان کار می کرد و کارش خرید و فروش پرندگان کمیاب بود و  با یک نگاه از نسل و رده و ویژگیهای پروازی آنها سر در می آورد،یک روز این دلال با یک صدای بلند وارد خانه ما شد و با آن صدای زشت خودش از پدرم خواست پرنده را به او نشان بدهد ،پدرم با تأنّی پرنده را به او نشان داد او نیز با تیز بینی شروع به وارسی پرنده نمود ،متعجّب ایستاد سپس در حالی که  پرنده را روی کف دستانش گرفته بود  ، آن را به پشت و شکمش برگرداند،و به درخشش چشمان صورتی رنگ آن  خیره شد و در حالی که سر پرنده را بین انگشتان شصت و سبابه اش فشار می داد گفت که پرنده ما (کبوتر)از نوع کمیاب ترین کبوترهای  اهلی در شهر است ،و اجداد آنها به دامنه های دوردست واقع درپشت دریاها برمی گردد ،و از امتیازات آن این است که در ارتفاع خیلی بالا پرواز می کند و خیلی زیاد به نخستین خانه ای که در آنجا به دنیا آمده وفادار است ،و امکان ندارد و شاید کار احمقانه ای باشد که بخواهند او را در خانه ای غیر از آن خانه ای که از تخم بیرون آمده پرورش دهند ،و آن پرنده دیر یا زود به آن خانه اول باز می گردد سپس دستش را دراز کرد و دو پر شکسته پرنده را گرفت و آنها را از جا کند ،من معترضانه فریاد کشیدم ولی او به من اطمینان داد که پرهای جدیدی از ریشه شروع به رشد می کنند.  و این که من دو ماه صبر کنم تا آن بالها آن پرها را به حالت اول خودش برگردانند سپس توی گوش ما همان حرف گذشته خودش را هشدارگونه تکرار کرد،این حرفها مثل چاقویی بود که در قلب کوچک من فرو کنند، دردش این بود که پرورش این کبوتر در خانه بی فایده بود .ولی از زیر سبیلهای زرد رنگش لبخند تلخی زد  و بعد از اعلام آمادگی  رو به پدرم کرد وگفت :کبوتر را به همان مبلغی که  پسرت تعین می کند می خرم،پدرم در جوابش گفت...

ـــ ولی همان طور که خودت می گویی دیر یا زود به صاحب اولش باز خواهد گشت ،پس چه سودی به حال تو دارد؟

که دلال جواب داد

ـــ من فوراً بالهایش را کوتاه می کنم و سعی می کنم با نسل پرندگان دیگر جوجه گذاری کند .که پدرم خشمگین شد و گفت این جوجه گذاری بر نسل کمیاب و ماندگاری  ویژگیهای منحصر به فرد  آن و از آن جمله صفت وفاداری آن پرنده به صاحبان گذشته  اش (همانطور که خودت می گویی)  اثر بد خواهد گذاشت .که دلال با پافشاری پاسخ داد...

ــــ برادر! .....وفاداری کدامه؟.... مردم پرنده ای را دوست دارند که  بیشترین زمان را در هوا بماند . می توانی این را از هر مربی پرندهای بپرسی...هان...چه می گویی ؟ ...آیا قصد فروشش را داری یا نه..؟

که پدرم به او جواب داد

ـــ نه ...نمی فروشمش..!

که دلال  برگشت وبا قصد دست انداختن  گفت....

ـــ بنابر این...زمانی که وفاداری کبوتر خودتان را به عاشقان اصلیش دیدید به من هم خبر دهید...!!

که پدرم بدون توجه به حرفهای او صحبتش را با او قطع کرد

ــ تا این که...

ماههای توفانی گذشت،خورشید گیسوان خودش را پیرامون ابرهای باران زایی که قطرات ریز خود را فرو می ریخت  آویزان می کرد تا مقدمه ای باشد برای آمدن تابستانی گرم و شرمگین که شعاعهای آن بر روی درختان حیاط ما   شیهه می کشیدند، کبوتر پرواز خودش را در نزدیکی زمین به طرف حیاط آغاز کرد دنبال مادرم راه افتاده بود و در حالی که مادرم آرد می کرد روی سنگ آسیاب می ایستاد و مادرم غذا تهیه می کرد پرنده او را تعقیب می کرد و سپس پرواز کنان دور حیاط می چرخید  و وارد اتاق می شد تا در غذای من شریک شود یا نان را از بشقاب من برباید و این حرکات روزمره او باعث می شد که من عاشقش باشم و  همچنان بخندم ،کاری نمی توانستم بکنم جز این اینکه آن را در سینه ام بفشارم و بوی آمیخته به بوی گیاهان صحرایی پرهای آن را نفس بکشم تا این که یک روز پدرم تصمیم گرفت دو متر بالاتر از دیوار حیاط یک آشیانه ثابت از صندوق چوبی  با دری کوچک برای کبوتر بسازد.و من هم با یک مِنّ و مِنّ با این تصمیم پدرم موافقت کردم کبوتر را به خانه لاجوردی رنگش منتقل کردیم از آن روز به بعد کبوتر سرگشته و حیران بر روی در لانه اش می ایستاد و  با چشمان امیدواری که دگرگونیهای ابرهای باران زا و یک میل  درونی را  برای رفتن  به سوی مکانهای ناشناخته را بازتاب می داد سرش را می چرخاند و به ابرها نگاه می کرد تا این که یک روز روشن از روزهای نخست فصل تابستان روشنایی اطراف لانه را شکافت و گل ها و  بوته ها را کنار زد از لابه لای درختان حیاط گذشت  تا از بالای کف دستان دراز شده من به طرف سطح انبار آذوقه که چسبیده به تنور بود پرواز کند ،  تا سرگشته روی آن بایستد و چنان می نمود  گویی این که صدایی مرموز از دور دست صدایش می کرد که به آن  بپیوندد،   در همان هنگام چنین به نظرم آمد که اخلاق پرنده تند  شده است بعد از شش ماه اقامت آرام نزد ما دیگر آن، آرام  قراری نداشت،مشخص بود که او به دنبال گمشده ای می گشت چیزی شبیه گستره  آزادی روحی ، و ناگهان و بدون اطلاع قبلی به آسمان اوج گرفت  تا این که در دل آسمان گسترده به شکل یک نقطه سیاه کوچک به نظر آمد سپس بالهایش را به هم چسباند و به سرعت برق به میان حیاط خانه آمد ولی بار دیگر یک دست پنهان آن را به طرف آسمان کشید،و بدین ترتیب از دیدگان اشک بار من غیب شد،  اشکهای کودکی که یک لحظه بینایی اش را از دست داد،تا این که بار دیگر آن را دیدم که داشت در فضای بام خانه تند می چرخید،سپس برای چند ثانیه در یک نقطه ثابت ماند  بعد از آن مسیر مستقیمی را رو به افق بی پایان در پیش گرفت و بدین شکل به طور کامل از دیدگانم غیب شد  در جا خشکم زده بود و داشتم به افق دوردست نگاه می کردم به این امید که برگردد تا این که تاریکی با قدرت تمام بر شعاع خورشید در حال جان کندن نفوذ کرد ،من از هول و بلای این واقعه بی حرکت به خود آمدم گریه جان گداز کودکانه من را رها نمی کرد تا این که صدای  قدمهای مادرم را شنیدم که با عجله از پلّه ها بالا می آمد .....مادرم گفت ...

چی شده...؟

ـــ پرواز کرد مادر....رفت...!!

ـــ  لعنت به تو ....حسون قلاج

این حرفها را پدرم درحالی می گفت که  ماهها از زمان از دست دادن کبوتر می گذشت و داشت لباس کارش را در می آورد  ،ــ همان لباس کاری که دکمه های آن کنده شده بود ـــ ، چین و چروک پیشانی اش در هم فرو رفته بود،و از شدت خشم دندانهایش را به هم می سایید،چشمانش آرام و قراری نداشت،از شدت خشم آتش می گرفت روی همان صندلی که در کنارش بود نشست انگشتان خشن خودش را لابه لای  موهای غبارگرفته خودش فرو برد .

مادرم با بیقراری فریاد کشید...!!؟؟

ـــ به من بگو مرد چی شده....!!؟؟

پدرم کمی آرام شد و در همان حال گفت....

ـــ آن سگ (حسون قلاج)در قهوه خانه بازار که نشسته بود من را دید و رو به من خنده  تمسخر آمیزی کرد و با صدای بلند  به من گفت:« من که به تو گفته بودم » و منظورش این بود که طبیعتاً کبوتر ما به صاحب اولش بازگشته است ،به طرفش حمله کردم تا میز و قلیان را بر سرش خورد کنم ولی دوستان قهوچی که در آنجا بود ندجلوی من را گرفتند ....توله سگ....به خدا قسم به خاطر لجش هم که شده به جای آن پرنده ای که پرواز کرده یک عالمه  از کمیاب ترین پرنده ها را خواهم خرید.

و در حالی که با  چشمان به گودی نشسته خودش به من نگاه می کرد گفت:آیا  دوست داری به جای آن پرنده ای که پرواز کرده چندین پرنده برایت بخرم؟

که من با ترس و لرز جواب دادم

نه... اصلاً چیزی نمی خواهم...!!

و گویی این که من مسئول از دست دادن کبوتر باشم، زار زار گریستم،ولی پدرم طبق معمول زود آرامش خودش را باز یافت و به زودی موردی را که بین او و همسایه مان پیش آمده بود در گیرودار مشکلات فراوان ،فراموش شد . و به نظر می آمد که با پادرمیانی دوستانش با حسون قلاج آشتی کرده است ،و به جز یک بار و آن هم عصر یک روز جمعه که ساکت  و آرام به لانه پرنده ، لانه ای که دیگر جولانگاه گنجشکها و کلاغها شده بود،  زُل زده بود  ،حرفی از حسون قلاج و آن کبوتر  به میان نیاورد ،به همین خاطر آنجا را تمیز کرد و بعد از یک شام چرب من را به نزد خودش فراخواند و با مهربانی شروع به نوازش موی سر من کرد سپس از من پرسید،هنوز هم داری به آن پرنده آواره فکر می کنی که به نشانه تأیید با لبخند سرم را تکان دادم   ،که به من قول داد مرا با خودش به بازار ببرد تا یک جفت کفش نو برایم بخرد ،چون عید از راه رسیده بود ،صورت ریش دار او را که بوی روغن و مواد سوختنی می داد  بوسیدم و بر روی زانوان او خوابیدم خوابی سنگین و آرام ،و زمانی از خواب برخاستم که روی تشک خودم دراز کشیده بودم ،صدای مادرم راشنیدم که نام من را با صدای بلند فریاد می زد،به همین خاطر دست پاچه از اتاق بیرون آمدم و مادرم را  دیدم ، که ماشه ای به دست  جلو تنور سوزان ایستاده و با خنده به طرف لانه کبوتر اشاره می کند ...

ــکبوتر...بازگشت...!! و کبوترم را در حالی که دُمش را گسترده بود با پرنده دیگری دیدم که با شادمانی  ،چهچه می زد. من که سر از پا نمی شناختم فریاد زدم

ـــ برگشت ...برگشت...!!

که پدرم خنده بر لب با یک شادمانی غیر قابل توصیف از اتاقش بیرون آمد،بچه ها برای فهمیدن چند و چون قضیه که پای حسون قلاج هم به وسط کشیده شده بود به خانه ما سرازیر شدند و خود اونیز  از راه رسید،

و پرسید آیا درست است که می گویند کبوتر بازگشته...؟

که پدرم با شادمانی پاسخ داد...

ـــبله...و به همراه یک کبوتر دیگر..!!

که دلال با کنجکاوی پرسید ...

ـــ آیا همچنان نمی خواهید بفروشید؟

که پدرم در را به روی او بست..

بقلم/ فاضل ناصر كركوكلي

          ( 1 )

ذات مساء ٍ دافيء ، داهمَنا مطر ٌ بنكهة ِ السطوح الطينية لقلعة كركوك ، كنـّا عائدَين ، أنا و أمي ، من بيت خالتي المريضة و كانت أمي تقبض ُ من مِعصمي كي أتحاشى مياه َ المزاريب الهادرة و كنت ُ أخاتـُلها لأَثب َ فوق المجاري بقدماي َ المغروزتين بحذائين رثـّين لأجعل أمي تضطرّ ُ الى حملي تحت عبائتِها كما كانت تفعل ُ قبل ثلاثة ِ أعياد ٍ فقط ..!! وكنت ُ في تلك الحالات ِ النـّادرة أرقب ُ السُحب َ من تحت عبائتِها وهي تغيب ُ و تنبثق ُ بغتة ً فوق جدران ِ البيوت و خلل ِ أسطح ِ الأزقـّة ، كنت ُ أسابقـُها ركضا ً وأخوض ُ عامدا ً مياه َ المطر لأجعلها تشفق ُ عليّ و تحملـُني ولكن عبثا ً ، فأنا الآن في الرابعة ِ من عمري ، كما تقول ُ أمي ، ولست ُ رضيعا ً في قِماط لأسعد َ في أحضانِها وتحت عبائتِها العابقة برائحة ِ خـُبز التنـّور الحَريفة ، وفجأة ً ، وعلى مبعدة ِ خطوات رأينا طائرا ً مبللا ً بالمطر ِ

يَحتمي بزاوية ِ جدارَين هشّين ، كان بلون ِ رمادِ جمرة ٍ خابية ، منتوف َ الرّيش في مواضع ِ صدره ِ و رقبته ، منكمشا ً على نفسه ، مربوط َ الساق ِ بخيط ٍ أخضر ٍ طويل ، ركضت ُ نحوه ُ بلهفة ٍ مشوبه بحذر ولكن أمي سبقتني اليه بخطواتِها الواسعة وحملته بكلّ تؤدة بين راحتيها و أدخلته تحت عبائتِها وهي تـُوميء لي بأن أحثّ َ الخـُطى الى بيتنا ، فتبعتـُها جذلا ً بغنيمتِنا الغير المتوقعة وأنا أتعثر ُ بأمطار الخريف العابثة التي سرعان ما تركت قطرات َ الندى الفضيّة على وريقات ِ الأشجار التي إخترقها خيوط ُ شمس الاصيل .... لقد توقف المطرْ ...!!
 ---

              ( 2 )

في البيت ، مَسحت أمي الأوحال َ العالقة بالطائر و مسّدت على ريشاته بخرقة ٍ وإنهمكت بفتح ِ الخيط الأخضر المعقود بقدمه الذي ترك َ عليها حلقة ً من دماء ٍ متخثـّرة وأوقفت الطائرعلى رجليه في أرض ِ غرفتنا لكنـّه ترنـّح ووقع َعلى جنبهِ فاردا ً جناحَه الأيسر الذي ظهرت منه ريشتان طويلتان مكسورتان بآلة ٍ حادّة ، فتأوّهت أمي بحرقة ...
_ أولاد الشياطين .. لم يكتفوا بربطه ِ فكسروا جناحَه أيضا ً ..!!!
أحضرت ُ فورا ً قطعة َ خبز ٍ طري التي ما أن رآها الطائر ُحتى إستقام وأخذ ينقرُ، لا بل يلتهم ُ ، الخبز َ من يدي بتتابع ٍ سريع دغدغ َ أطراف َ أصابعي ، فأحضرت ُ له المزيد حتى شـَبع و تجشأ بصوت ٍ مضحك ثم سحب َ ورائـَه الريشتين المكسورتين بإتجاه أحدى زوايا الغرفة حيث رقد َ على جنبه ناظرا ً الينا بعيون متـّقدة التي بدأت أجفانـُها تنسدل ُ بسكون في تهويمة ِ نوم ٍ هاديء ...!!!

                 ( 3 )

 بعد أسابيع تعافى الطائر ُ تماما ً ، وبدأ يمشي مزهوا ً بريشاته ووميض ِ عينيه الورديّتين ذارعا ً غرفتـَنا بحركات ٍ مصحوبة برقبته ِ الهزّازة ، ينقر ُ كلَّ ما يصادفهُ ، ينطـّ الدكـّة َ في مقدمة ِ الغرفة ليدور في الحوش الواسع وهو يجرّ ُ خلفـَه الريشتين المكسورتين ، لقد جاوزت فرحتي لوجوده ِ كلَّ الحدود الى درجة نسيت ُ فيها أقراني ووعود َ أبي بأن يشتري لي حذائين جديدين في العيد ِ القادم وجلوسي شاردا ً على عتبة ِ الدار ، كنت ُ مشدوها ً بمراقبة ِ حركاته الممتعة بِولـَه ٍ تاركا ً كلَّ ما يعيق ُ هذه النشوة التي هبطت عليّ من المجهول والتي إرتقت الى صداقة ٍ غريبة ونادرة بيننا ، وكان هو من جانبه لا يقبل ُ إلاّ أن يلازمني طوال َ اليوم ، ينام ُ غالبا ً بجواري ، يدور حولي ، يلتقط ُ الحبَّ من يدي ، يقفز ُ على كتفي حتى يتعب و ينسحبَ الى عشهِ الذي أقمناهُ له من كارتونة ٍ في الغرفة فينطرحُ ساحبا ً رقبتـَه الى صدرهِ ليراقبني بنظرات ٍ دافئة ...!!
وبمرور ِ الأيام أخذ أقراني الأطفال يتوافدون الى بيتنِا لرؤيةِ طائرنا العجيب حتى عَرفَ بأمرهِ دلالٌ مشهور للطيور في حارتنا يُقال له ( حسون قلاج ) وهو رجل ٌ أَشـَر ، طاعن بالسّن ، شرس ، لا يتوانى عن إرتكاب ِ أنواع الغدر للوصول الى مآربه ، كما يتناقل عنه الناس ، يرتدي دشداشة ً بالية مربوطة بزنـّار عريض تحت كرشه ِ ، يشتغل ُ في سوق ِ الطيور مساوما ً على أنواع الطيور النادرة ، وله خبرة ٌ عميقة بجميع ِ أنسالِها و أصنافها بالإضافة الى ميّزاتها في الطيران الطويل بمجرد إلقائه عليها نظرة ً فاحصة ، وقد إقتحم َ هذا الدلاّل بيتنا بصخب و طلب من والدي بصوت ٍ مبحوح أقرب الى أوامر قاطعة بأن يرى الطائر ، فعرضه ُ والدي عليه بتأفـّف فأخذ يتأمله زائغ َ العينين ، واقفا ً بجمود ٍ محيّر ثم أمسك الطائرَ بين راحتيه و قـَلبَه على ظهره و بطنه محدّقا ً الى أديم ِ عينيه ِ الورديتين ضاغطا ً على رأسهِ بين السبابة ِ والإبهام أعلن َ بعدَها بأن طائرَنا ( حمامة ٌ) داجنة من أندر ِ أنواع الحمام قاطبة ً في المدينة وترجع ُ أسلافـُها الى سهوب ٍ قصيّة تقع ُ ما وراء البحار ، وإنها تمتاز ُ بالمكوثِ عاليا ً في الفضاء وبالوفاء ِ النادر ِ جداً لأول ِ منزل ٍ ولدت فيه ومن العَبث ، لابل من الحَمق ، تربيتها بغير البيت الذي خَرجت فيه من البيضة  ، وإنها سوف ترجع ُ حتما ً عاجلا ً أم آجلا ً الى ذلك البيت ، ثم مدَّ يدَه وأمسك َ بالريشتين المكسورتين وإجتثـّهما من الأديم ، صرخت ُ محتجا ً ، ولكنه طمأنني بأن الريشات َ المكسورة في أجساد ِ الطيور لا تنمو كاملة ً إلا من جذورها وإن عليَّ الإنتظار اكثر من شهر كي يستعيد ُ الجناحان ُ تلك الريشتين ثم أعاد َ على مسامعنا قولـَه السابق و كرّره بتحذيرات ٍ كانت تحزّ ُ في قلبي الصغير مثل سكين ٍ حاد بأن لا جدوى أبدا ً من تربية ِ هذه الحمامة في بيتنا ، ولكنـّه إبتسم َ بخبث من تحت شاربيه المصفرّين بأنه رغم ذلك على إستعداد ٍ فورا ً لشراء ِ هذه الحمامة بالمبلغ الذي يرتأيه إبنـُك ، قالها مخاطبا ً والدي و مشيرا ً إليّ ، فردّ عليه الوالد ..
_ ولكن ، ما الفائدة من شرائِها إذا كانت سترجع ُ الى أصحابها ، عاجلا ً أم آجلا ً ، كما تقول ..؟؟
فأجابه الدلاّل بأنه سوف يعمد ُ فورا ً الى قصِّ جناحيها و يسعى الى تفريخِها مع نسل ِ طيور ٍ أخرى ، ولكن والدي إمتعض موضحا ً بأن هذا التفريخ سيؤثر على نسلِها النادر وإصالة ِ صفاتِها ومنها الوفاء ُ لأصحابهِا كما أسلف َ هو نفسه قبل قليل ، فأجابه الدلاّل متبرما ً ...
_ يا أخي ... دَعنا من الوفاء .... الناس يريدون طائرا ً يبقى أطول فترة في السماء ، إسأل عن ذلك كل ّ مربّي الطيور ... ها ... ماذا قلت ... هل تبيعُها .. ؟؟
فردّ عليه والدي ...
لا ... لا أبيعها ... !!
فعاد الدلاّل يقول بشماتة ٍ و إستهزاء ...
_ إذن ... ذكـّرني عندما ترى وفاءَ حمامتكم لعشـّاقِها الأصليين ...!!
فختم والدي حوارَه بلا مبالاة ..
_ لِيكـُن ... !!

         ( 4 )

مرت شهور ٌعاصفة ، كانت الشمس ُ فيها ترسل ُذؤاباتـَها حول غيوم ٍ ريـّانة بدِفق ِ الرذاذ الناعم حتى إستهل ّ الصيف ُ بدفءٍ خجول يشهق ُ شعاع َ الشمس المقرورة على أوراق ِ الشَجر في حوشِنا ، فأخذت الحمامة ُ تطير ُ قريبا ً من الارض بإتجاه الحوش تلاحق ُ أمي في حركاتها ، تدور حولها وهي تغسل ُ و تقف فوق الرّحى وهي تطحن ُ ، تتعقـُبها وهي تحضـّر الأكل ثم تلف ّ حول الحوش ِ بدورة ِ طيران ٍ واسعة لتلج َ الغرفة وتشاركني في طعامي أو تخطفَ الخبز َ من الصحن ، وكانت هذه الحركات اليومية تجعلـُني أهيم ُ بها و أكركر ُ بضحكات ٍ رنـّانة لا أقوى معها إلا أن أضمّـُها بين ضلوعي لأتنفسَ رائحة َ ريشاتِها الممزوجة بطعم ِ البراري المعشِبة ، حتى خطرت لوالدي يوما ً  أن يبني لها عشا ً ثابتا ً من صندوق ٍ خشبي وباب ٍ برتاج ٍ صغير بعلو ِ أكثر من مترين في جدار ِ الحوش فوافقت ُ لقرار ِ أبي على مَضض و نقلنا الحمامة الى عشـِّها الجديد المصبوغ بلون ِ البحر ، وبدأت الحمامة ، منذ ذلك اليوم ، تقف ُ على باب ِ عشـِّها سادرة ً تلوي عنقـَها لتنظر َ الى الغيوم ِ بعيون ٍ حالمة تعكس ُ تقلبات َالسُحب الشفيفة بتوهجات ِ الحنين الى مجاهيل ِ الأسفار ، حتى إقترب َ يوم ٌ وامض من أيام ِ بداية الصيف الذي شقـّت فيه الحمامة ُ الضياء َ حول العشِّ و إجتازت طلع َ الزهور خلل شجيرات ِ الحوش لتطيرَ فوق راحتي الممدودة بإتجاه سطح غرفة المؤن الملاصق لتنـّورِنا لتقف َعليه ذاهلة ً وكأن أصداء ً بعيدة الغور تهتف ُ بها لتلتحق َ بركب ٍ غامض غموضَ أسرار الأشياء ِ حولـَها ، وعلى حين غرّة ترآءت لي بأنها أصبحت شرسة لا تستقر ُ بمكان بعد ستة ِ شهور من الإقامة الساكنة معنا ، وكان من الواضح تماما ً بأنها تبحث بنظراتها عن شيءٍ مفقود ، شيء أشبه ُ بمساحة ِ إنعتاق ٍ روحي ضائع ، وفجاءة ً ، وبدون سابق ِ إنذار أفردت جناحَيها وطارت لسطح ِ الدار و حطـّت على أسوارهِ تـَرنو الى أفق ٍ بعيد ... فوثبت ُ درجات َالسطح متسلقا ً ولكن الحمامة طارت بشكل ٍ عمودي حتى أصبحت نقطة ً صغيرة في رحم ِ السماء الرحبة ثم ضمـّت جناحَيها هاوية ً بسرعة البرق الى وسط ِ الحوش ولكن يدا ً خفيّة سحَبتها مرة ً أخرى الى قرص ِ الشمس حتى كادت أن تغيب َعن أنظاري التي إنسدَل َعليها ستارٌ من الدموع الحارقة ، دموع طفل ٍ فقد َ أمـَّه  للتـّو ، حتى أبصرتـُها ثانية ً وهي تدور ُ دورات ً سريعة في مدار ِ فضاء السطح ثم تستقيم ُ في نقطة ٍ ثابتة لثوان ٍ معدودة سَلكت ْ بعدها خطا ً مستقيما ً يمتدّ ُ الى أفق ٍ لا نهائي لتغيب َ عن بصري تماما ً ، تكلـّست ُ بموضعي محدّقا ً الى الأفق عسى أن تعود َ منه راجعة الى أن بدأ الظلام يتغلغل ُ بقوّة الى شعاع ِ الشمس المحتضر ، فأفقت ُ على نفسي جامدا ً من هول الصدمة لم يُحررني منها بكائي الطفولي المسموع والملتاع فتناهت الى سمعي أصوات ُ خطوات تصعد ُ درجات َ السطح ركضا ً .... كانت أمي وهي تعول ُ .....
_ ماذا حصل ..؟؟
_ طارت يا أمي ... راحت ..!!

              ( 5 )

_ لعنة ُ الله عليك ... يا ( حسون قلاج ) ... !!
هكذا كان أبي يرددُ وهو ينزع ُ عنه ُ بدلة َالعمل بعد أشهرٍ قليلة من ضياع ِالحمامة ،
كانت أزرار ُ بدلته مقطوعة و تجاعيد ُ وجهه مقطبة ، يطحن ُ من الغيظ أسنانـَه
وعيناهُ لا يستقران على مكان ، كان يغلي من الغضب ، إرتمى على كرسي قريب وشبّكَ أصابعَه الغليظة بين خصلات ِ شَعره المغبر ، فصرخت أمي من الهلع ... !!
_ قـُل لي ماذا جرى ...!!؟
إستعاد أبي بعض َ هدوئه ِ وهو يشهق ُ ...
_  رآني الكلب ُ ( حسون قلاّج ) وهو قاعد ٌ في مقهى السوق ، وبدأ يطلق ُ نحوي قهقات ً ساخرة و يوجـّه لي عبارات ً سخيفة هاتفا ً بأن النصيحة َ كانت بجمل ، وهو يقصد ُ بالطبع حمامتنا التي رجعت لأصحابـِها ، فهجمت ُ عليه لأحطـّم الطبلية َ والأركيلة َ على رأسه ولكن أصدقائي من رواد ِ المقهى حالوا بيني وبينـَه ... إبن الكلب ... والله لسوف َ أشتري على عناده درزينة من الطيور النادرة بَدل التي طارت ... !!!
ثم التفت اليّ وعيناه تـَقدحان ..
_ أتريد ُ طيورا ً بدل التي طارت ..؟؟
فأجبتهُ وأنا أرتجف ُ خوفا ً
_ لا .. لا أريد ُ شيئا ً أبدا ً ...!!
وأجهشت ُ بالبكاء و كأنني أتحملّ ُ مسؤولية َ ضياع الحمامة ، ولكن والدي كعادتهِ ، لحسن الحظ ، إستعاد هدوئه ونسيَ تماما ً المشاجرة مع جارنا في الأيام التي بدأت تترى سريعة في خضمّ ِ مشاكل المعيشة اليومية ، ويبدو إنه تصالحَ مع ( حسن قلاج ) بتوسط ِ أصدقائهما فلم يَعُد يذكر إسمَه وإسمَ الحمامة إطلاقا ً إلاّ مرة واحدة وذلك في أمسية من آماسي يوم الجمعة التي وقف َ فيها يتأمل بصمت ٍ عشَّ الحمامة الذي أصبح مرتعا ً لزرق العصافير والغربان فإنهمكَ فورا ً بتنظيفه ثم دعاني بعد عشاءٍ دسم الى جواره وأخذ يداعب ُ شعري برفق ثم سألني إن كنت ُ لا أزال أفكر ُ بالحمامة الشاردة فهززت ُ رأسي بإبتسامة فوعدني بأخذي الى السوق ليشتري لي حذاء ً جديدا ً لأن العيد على الأبواب ، قبلت ُ وجهه ُ المشعر الذي لازالَ يفوح ُ برائحة ِ الزيت و الوقود ثم نمت ُ على ركبته نوما ً عميقا ً هادئا ً لم أصحَ منه إلاّ وأنا في فراشي أسمع ُ صراخ َ أمي وهي تهتف ُ بإسمي عاليا ً فخرجت ُ من الغرفة  مجفولا ً لأرى أمي أمام  وهج ِ التنور والملقط الحديدي في يدِها وهي تضحكُ و تؤشر ُ الى عشِّ الحمامة ....
_ الحمامة ُ ... رجعت ..!!
فرأيتُ حمامتي مع طير ٍ آخر يهدل ُ بطرب ٍ حولها فارشا ً ذيله ، فصرختُ بفرحة ٍ عارمة وأنا أقفزُ في الهواء ...
_ رجعت .. رجعت ..!!!
فخرجَ أبي من غرفته ضاحكا ً بسرور ٍ لا يُوصف ، وتدفق بعضُ الاطفال الى بيتنا لاستجلاء ِ حقيقة َ الأمر الذي وصل َ الى ( حسون قلاّج ) والذي سرعان ما دقّ بابَنا مستفسرا ً ...!!
_ أصحيح بأن الحمامة َ رجعت ..؟؟
فأجابه أبي مرحا ً ...
_ نعم ... وبصحبة ِ حَمام ٍ آخر ..!!
فتسائلَ الدلال ُ بلهفة ...
_ الا زِلتـُم لا تريدون بيعَها لي ..؟؟
فصفـّقَ أبي البابَ على وجهه ..!
_ يفتح الله ...!!
            _

فاضل ناصر كركوكلي
كوتنبورغ - السويد