شعر از نزار قبانی شاعر ترکمن سوری
در بین آنها ابوبکر و عثمانی باقی نمانده است
همگی آنها مجسمه های بزرگی در موزه زمان هستند
سواران از روی زین اسبان خود بر زمین افتادند
و برپایی دولت کوچک اخته ها اعلام شد
مؤذنان در خانه هایشان زندانی شدند
واذان گفتن ممنوع شد
و همگی پستانهای خود را متورم ساختند
و به شکل زن درآمدند
همگی آنها عادتهای ماهانه دارند و حامله می شوند
و به بچه شیر می دهند
همگی آنها اسبهای خود را کشتند
و شمشیرهای خود را به امانت سپردند
و زنان خود را به فرمانده رومها هدیه دادند
جایی را که زمانی سرزمین شام خوانده می شد
در جغرافیای امروزی
یهودستان گفته می شود
خدایا...از دست این زمانه...
در دفتر تاریخ
نه شمشیری مانده نه اسبی
همگی آنها نعلها(کفشهای) خود را رها کردند
دارائی اشان را با خودشان بردند
و در پشت سرشان کودکان خود را برجای گذاشتند
به سوی کازینوهای مرگ وفراموشی عقب نشینی کردند
همگی آنها زن نما شدند
بر چشمان خود سرمه کشیدند
عطر برتن خود مالیدند
شاخه های خیزران خم شدند
طوری که نمی توان خالد را با سوزان
مریم را با مروان تشخیص داد
خدایا ...از دست این زمانه
همگی آنها مردگانند ...و جز لبنان چیز دیگری باقی نمانده است
هر روز صبح کفنی را بر تن می کند
با اصرار و سرسختی جنوب را فروزان نگه می دارد
همگی به درون خانه هایشان خزیده اند
و ازمُشک و زن وعطر ریحان کامجویی کردند
همگی آنان آدمهایی اهلی شده ،رام شده،دو رو ،دو دوزه باز و ترسو می باشند
و تنها لبنان است که
سیلی غافلگیرانه به آمریکا می زند
و آب دریا و ساحل را فروزان نگه می دارد
در همان حال حاکم آمریکا زده
او را را با تمام وجود در آغوش می گیرد
آیا ممکن است آدم با انسانهای پست پیمان صلح را ببندد؟
خدایا ...از دست این زمانه
آیا مرا می شناسید؟
یک شهروند در سرزمین سرکوب شده
و این دولت یک خال سیاه مصری نیست
یا تصویری نقل قول شده از کتاب آرایه های ادبی
چرا که نام سرزمین (قمعستان=سرکوب شده) در
لغت نامه کشورها آورده شده
واین که بیشتر صادراتش
کیفهایی ساخته شده
از پوست انسان است
خدایا ...از دست این زمانه
آیا دوست داری بخش کوچکی از سرزمین سرکوب شده را برایت معرفی کنم
سرزمینی که از شمال آفریقا تا
سرزمین نفتستان امتداد دارد
سرزمینی که از کرانه های قهر تا کرانه های قتل
از سواحل جلگه تا سواحل غم و اندوه امتداد یافته است
و شمشیرش از این سو تا آن سوی رگها کشیده شده
و پادشاهانش بر روی شانه های مردم به بهانه موروثی بودن حکومت چمباتمه زده اند
و چشمان کودکان را به بهانه موروثی بودن حکومت از حدقه در می آورند
و به خاطر موروثی بودن حکومت ، کاغذ سفید و قلم را بر نمی تابند
و اولین ماده در قانوی اساسی آنها:
حکم می کند که غریزه حرف زدن از انسان گرفته شود
خدایا ...از دست این زمانه
آیا می شناسید من کیم؟
شهروندی که در دولت سرکوب شده ساکن است
شهروندی که
آرزو می کند روزی در مرتبه یک حیوان باشد
شهروندی که از ترس این که نکند دولت از محتویات فنجان او سر دربیاورد
به کازینو نمی رود
شهروندی که می ترسد با همسر خود همبستر شود
قبل از این که به کنکاش در پیرامون خود بپردازد
من شهروندی از مردم سرکوب شده هستم
به هیچ مسجدی داخل نمی شوم
چون می ترسم به من انگ مذهبی بودن بزنند
تا نکند خبرچینان بگویند
که من سوره رحمان را می خواندم
خدایا ...از دست این زمانه
حالا دانستید دولت سرکوب شده کدام است؟
دولتی که گردآورنده ، تنظیم کننده
و کارگردان آن شیطان است.
آیا این دولت عجیب کوچک را می شناسید؟
جایی که هرگاه کسی حتی خواست به دستشوی برود احتیاج به اجازه حاکمان دارد
خورشید برای دمیدن خود نیاز به اجازه حاکمان دارد
و خروس برای آواز سر دادن خود احتیاج به اجازه حاکمان دارد
و همسران برای به دنیا آوردن فرزند
احتیاج به اجازه حاکمان دارند
و شعری را که من دوستش دارم پلیس اجازه نمی دهد
بدون اجازه در هوا به پرواز دربیاید
شرایط در دولت سرکوب شده چقدر بد است
جایی که مردان رونوشتی از زنان هستند
و جایی که زنان رونوشتی از مردان می باشند
جایی که خاک دانه ها را خوش ندارد
و جایی که هر پرنده ای، از پرندگان دیگر می ترسد
صاحب اجازه خود به اجازه نیاز دارد
این شرایط دولت سرکوب شده است
خدایا ...از دست این زمانه
دوستان
راستش من شهروندی هستم و در شهری ساکن هستم که ساکنان آن نیستند
شهری که خیابانی ندارد
پیاده رویی ندارد
پنجره ای ندارد
دیواری ندارد
مطبوعاتی ندارد
جز آنچه را که چاپخانه های سلطان چاپ می کنند
آدرسش؟!
می ترسم که آدرسش را بگویم.
تمام آنچه را که می دانم
این است که اگر دست بر قضا گذرت به شهر من خورد
خدا خودش به تو رحم کند
دوستان !
اگر شعر نتواند سرکشی را بیان کند پس وظیفه اش چیست؟
پس وظیفه شعر چیست اگر نتواند سرکشان و... سرکشی را سرنگون نکند؟
پس وظیفه شعر چیست اگر نتواند زلزله ای را به پا کند
در زمان و در مکان؟
وظیفه شعر چیست اگر نتواند تاج را
از روی سر کسرای انوشیروان بر ندارد
به همین خاطر سرکشی خود را اعلام می دارم
به نام میلیونها انسانی که تا به امروز معنی روز را
تفاوت شاخه را از گنجشگ
تفاوت گل سرخ را از گل شب بو
تفاوت پستان را از انار
تفاوت دریا را از زندان انفرادی
و تفاوت بین تیزی کلمه شجاعت را
با گونه گیوتین تشخیص نمی دهند
به همین جهت سرکشی خود را اعلام می دارم
به نام میلیونها انسانی که همانند گله گوسفندان به سوی کشتارگاه رانده می شوند
به نام کسانی پلکهایشان جدا گردیده
و دندانهای آنها
از جا کنده شده
و همانند کرمها در اسید گوگرد ذوب شدند
و به نام کسانی که نه صدایی
نه نظری
و نه زبانی دارند
اعلان سرکشی خواهم کرد
به همین جهت اعلان سرکشی می کنم
به نام مردمانی که همچون گاوان
زیر صفحه نمایش کوچک می نشینند
به نام مردمانی که آنها را مسئله دوست داشتن
با یک قاشق بزرگ به جلومی راند
به نام مردمانی که همانند شتران سواری می دهند
از مشرق خورشید تا مغرب آن
و غیر از آب و جو حقوق دیگری ندارند
و خواسته ای جز بردن زن امیر
دختر امیر
و سگ امیر به آرایشگاه ندارد
به نام مردمانی که با زاری از خداوند می خواهد که فرمانده بزرگ
و بسته یونجه را برای آنها نگه دارد
ای دوستان شعر:
من درخت آتشم ،من کاهن شوقم
من سخنگوی رسمی پنجاه میلیون عاشقم
در دستان من اهالی عشق و مهربانی می خوابند
و یک بار از آنها کبوتری می سازم
و بار دیگر از آنها درخت یاسمن درست می کنم
دوستان !
من زخمی هستم که دائماً
قدرت چاقو را رد می کند
ای دوستان خوبم !
من لبان کسانی هستم که لب ندارند
من چشمان کسانی هستم که چشم ندارند
من کتاب دریا هستم برای کسانی که نمی خوانند
من نوشته های هستم که اشکها آن را بر روی دیوار زندانها حک می کنند
من همانند خود این زمانه، ای محبوب من
دیوانگی را با دیوانگی جواب می دهم
در کودکی وسایل را می شکنم
در خون من بوی انقلاب و لیمو هست
همانطور که همیشه من را می شناسی
دوست دارم قانون را بشکنم
و همانطور که من را می شناسی
دوست دارم با شعر باشم.....در غیر این صورت دوست دارم که نباشم
دوستان !
شعر حقیقی شما هستید
و برای من مهم نیست که سلطان بخندد یا اخم کند
و خشمگین شود
شما پادشاهان من هستید
و من بزرگی و قدرت خودم را از شما می گیرم
قصیده های من ممنوع است
برای این که این قصیده ها عطر دوستی و تمدن را با خود دارند
قصیده های من رد شده
برای این که در هر بیت آنها مژده ای نهفته است
دوستان :
من همچنان درانتظار شما هستم
تا با هم جرقه ای را بیفروزیم