ای دوست من

برگه ای را به من دادی و نفهمیدی که این برگه عقل از سر من می برد

من سالهاست که به آن خو کرده ام

خنجری را به من دادی خنجری که سر زخمهای قدیمی من را باز می کند

 زخم خونی به من دادی که قصد بند آمدن ندارد

من مایه زحمت تو نیستم

تو مایه آرامش من و از بین برنده وحشت من هستی

ولی اگر سرمن داد بزنی

و بگویی دیگر شعر گفتن را رها کن

که شعر روزی تو را خواهد کـُشت

اگر بگویی روزی خواهد آمد که نوشتار دیگربرای بیان سخنانت کافی نیست

و خنجر عشق سینه ات را خواهد شکافت

جانت و سخنانت در اختیار آسمان قرار خواهد گرفت

اگر بگویی دیگر بس است

بیاسای

به خدای شعر کافر خواهی شد  وارزش شعر را از بین خواهی برد

امکان ندارد گرمی چشمها را با وفاداری بیامیزم

دوست من

سفارش من برای تمام  کسانی که بعد از من می آیند این است

به آنها خبر بده  که من اشکهایم را داخل بطری عطرخود ریخته ام

از این رو آن را به همه کسانی که دنیا آرزوهایشان را  به یغما برده بده

تا با همین اشکهای ناچیز من همه غمهایشان را معطر سازند

شعر از مراد مردان

مترجم :جمال الدین صحنه

www.alturkmani.com