نویسنده :سلطان الرواد

مترجم :جمال الدین صحنه

برنده بهترین داستان کوتاه دانشجویی

در زمان قدیم،

زمانی که هنوز انسانی پایش را  روی زمین نگذاشته بود

نیکیها و زشتیها با هم  به دور دنیا می گشتند

وبسیار  خسته می شدند

روزی برای حل مشکل خستگی

یک بازی را پیشنهاد دادند

اسم این بازی را قایم موشک گذاشتند

همه با این فکر موافقت کردند

و همه فریاد می زدند :من میخواهم آغازگر بازی باشم .. من میخواهم آغازگر بازی باشم

دیوانگی گفت :من چشمهایم را که بستم ، شمارش آغاز می شود

و شما می روید که پنهان شوید

سپس دستهایش را گذاشت روی درختی که در آنجا بود و شروع کرد به شمردن

یک،دو،سه

و نیکیها و زشتیها رفتند که پنهان شوند

دلسوزی جایی را در بالای ماه برای خودش پیدا کرد

خیانت خودش را در میان تلی از زباله پنهان ساخت

طمع رفت بین ابرها

و شوق رفت به دل زمین

دروغ با صدای بلند گفت :من خودم را زیر سنگ پنهان خواهم ساخت

ولی رفت به ته دریاچه

و دیوانگی ادامه  داد :هفتاد و نه،هشتاد ،هشتاد و یک

کار پنهان شدن همه نیکیها و زشتیها به پایان رسید

به جز عشق

مانند همیشه نمی توانست تصمیم بگیرد در نتیجه نتوانست تصمیم بگیرد که کجا پنهان شود

و این چیز عجیبی نیست،چون همه این واقعیت را می دانیم که چه قدر پنهان نمودن عشق دشوار است

دیوانگی ادامه داد:-نود و پنج،نود و شش،نود و هفت

و زمانی که شمارش دیوانگی به شمارگان  صد رسید

عشق خودش را انداخت وسط بوته های گل و در میان آنها پنهان شد

دیوانگی چشمانش را باز کرد و فریادزنان کار جستجو را آغاز نمود:من دارم می آیم،من دارم می آیم

تنبلی اوّلین کسی بود که پیدا شد،چرا که هیچ زحمتی را برای پنهان نمودن خودش متحمل نشده بود

بعد از او دلسوزی که خودش را در ماه پنهان ساخته بود پیدا شد

و بعد از آن دروغ، سرشکسته از ته دریاچه بیرون آمد

و دیوانگی به شوق اشاره کرد که از دل زمین بیرون بیاید

دیوانگی همه آنها را یکی پس از دیگری پیدا کرد

به جز عشق

نزدیک بود که از پیدا کردن عشق نا امید شود

که حسادت نزد دیوانگی آمد ،و با صدای آهسته در گوش دیوانگی پچ پچی کرد وگفت:

عشق بین بوته های گل پنهان شده است

دیوانگی یک چوب نوک تیز شبیه نیزه را در دست گرفت و کورکورانه شروع به سیخ کردن بوته ها نمود

و تا زمانی که آن صدای دلخراش را نشنیده بود دست از این کار نکشید

عشق در حالی که چشمانش را با دستانش گرفته بود و خون از لابه لای انگشتانش می ریخت از زیر بوته های گل پدیدار شد

دیوانگی با پشیمانی فریاد کشید :خدایا من با تو چه کار کردم؟

من چشمان تو را کور کردم

من در عوض این کار اشتباهم چه کاری می توانم برای تو بکنم ؟

عشق پاسخ داد:تو هرگز نمی توانی دوباره بینایی را به من برگردانی،ولی همچنان می توانی یک کاری را به خاطر من انجام بدهی(راهنمای من باش)

و این فرجام،  نتیجه آن روز است

عشق نابینا همچنان به راهش ادامه می دهد در حالی که راهنمایش کسی نیست به جز دیوانگی .